نوشته های یک مغز بیمار

ʘ͜͡ʘ

بعضی وقتا لازمه گیاه باشی و فتوسنتز کنی

ولی

محتاج بعضیا نباشی !

 

نوشته شده در شنبه 22 شهريور 1393برچسب:,ساعت 5:21 توسط SecRet| |

قشنگیه لیــاقــــت اینه که , همه نمیتونن داشته باشن
حتـــی شما دوست ناعزیـــز

 

نوشته شده در شنبه 22 شهريور 1393برچسب:,ساعت 5:8 توسط SecRet| |

بـَعضیا مـِثله 

ایــטּ دیواراﮮ تازه رنــــگ شــُده مـﮯمونــטּ 

فــَقط هستــטּ ولـﮯ نمیشه بـِهشوטּ تکیه کرد !!

 


اگرم تکیه کــُنــﮯ سرتا پاﮮ خـُــودت رو کثیف کردی!! 

نوشته شده در شنبه 22 شهريور 1393برچسب:,ساعت 3:32 توسط SecRet| |

هی ﺗـﺎﺑﺴﺘــــــﺎﻥ
ﺣــــﺎﻻ ﻛـﻪ ﺩﺍﺭﻯ ﺗﻤـــوﻡ ﻣﻴــــﺸی 
ﺑــزﺍﺭ ﺑــگــﻢ! 

 

ﻛــــﻪ ﺭﻭﺯهــﺎﻯ ﮔـــﺮﻣت 
خیلـــی 
ﺳـــرد گــذشت...

نوشته شده در شنبه 22 شهريور 1393برچسب:,ساعت 3:26 توسط SecRet| |

 

 

بعضی وقت ها باید گذاشت و گذشت 
چراکه جذاب ترین فیلم هاهم روزی تکراری میشوند !!

نوشته شده در شنبه 22 شهريور 1393برچسب:,ساعت 3:11 توسط SecRet| |

 

بیـــا بـــاز هــم خـــودمــان را بــه نفهـمـی بـــزنــــیم !
گـاهـی بفـهـمی ، نفـهـمی ..

نفـهـمـی ، اوج ِ فــــهم اسـت !

 

نوشته شده در چهار شنبه 12 شهريور 1393برچسب:,ساعت 1:12 توسط SecRet| |

مُتَنَفِرَمْ اَزْ اِنْسآטּْ هآیےْ کِهـ دیوآرِ بُلَنْدَتْ رآ مےْ بینَنْدْ ،

ولےْ بهـ دُنْبآلِ هَمآטּْ آجُرِ لَق دیوآرَتْ هَسْتَنْدْ کِهـ . . .

تُو رآ فُروْ بریزَنْدْ . . .

تآ تُو رآ اِنْکآرْ کُنَنَدْ . . .

وَ اَزْ رُویَتْ رَدْ شَوَنْدْ . . .

 

نوشته شده در چهار شنبه 12 شهريور 1393برچسب:,ساعت 1:1 توسط SecRet| |

قبر منو خیلی بزرگ بسازین….

چون ی دنیا آرزو با خودم به گور میبرم !

 

نوشته شده در چهار شنبه 12 شهريور 1393برچسب:,ساعت 1:57 توسط SecRet| |

 

رسم زمانه است

اگر نرم باشی تو را له میکنند

اگر خشک باشی تو را میشکنند . . .!!

 

نوشته شده در چهار شنبه 12 شهريور 1393برچسب:,ساعت 1:52 توسط SecRet| |

زندگی را پشت سرمیگذارم....

چشم بسته...

به پشت سرم حتی نیم نگاهیم نمیندازم...

اری...

اون خاطرات حتی ارزش یک نیم نگاهم ندارن چه بسا یک نگاه...

وبادلی پرهراس به اینده ام مینگرم که چگونه برایم چشمک میزند...

 

نوشته شده در دو شنبه 10 شهريور 1393برچسب:,ساعت 2:46 توسط SecRet| |

 

 

نگاه میکنم ........

به گذشتم  به حالم  به ایندم...

چیزی نمیبینم....چیزی نمیفهمم...

درکش نمیکنم ....قدرتش راندارم...

سعی میکنم مقابلش دربیایم...نمیتوانم....

وتکرارش میکنم....

من؟؟     نمیتوانم  نه نمیتوانم .....

سرکی دوباره میکشم به زندگیم....چیزی ندارم جزافسوس وپشیمانی...

پس همه شان را در اهـــــــــــــی خلاصه میکنم......

زانوانم رابه اغوش میکشم واشک میریزم....

قطره قطره سر سره بازی میکنن و من بازی هایشان را تماشامیکنم...ارام وسبک....

نمیفهمم این قطرات شادن یاغمگین....فقط مینگرم...کاری ازدستم برنمی اید...جزتماشا...

همان موقع بود...من ازاون روزتنهاشدم همان روز...مطمئنم....نه شایدم نباشم...

نمیدانم.... من نمیدانم حسم همانند کسانیست که درهزارتویی گمشده اند...

امامن درهزارتوی زندگیم گمشدم....به تنهایی....

نه نمیشود....هزارتوی زندگیم چرااینگونه است؟؟درکش نمیکنم....

چرا؟؟اخر چرا؟؟

_  تنهایت نمیگذارم...تکیه گاهتم...نگران نباش....

حرفایش را مرور میکنم...

تکیه گاه؟؟پس چرانبود...قراربودهمچون کوهی استوارپشتم باشد امانبود...

واین برایم ازهمه سخت تراست...

همچنان دراغوش خویش فرورفته ام وفکرمیکنم....فکرهایی خط خطی...

ذهنمم همانند آن دفتر کوچک نقاشی برادرم  شده است...خط خطی...شلوغ...پرازدحام....دیگرجایی ندارد...تلاش بی فایده است...

بادست پس میزنم....همشان را...همه افکارغلط را...

دراخربازبه سرسره بازی اشک هایم مینگرم...چه زیبابازی میکنند...کاش من جای آن ها بودم....وبازی میکردم بی دلیل...

به ارزوهای محالم فکرمیکنم....

وبه دست نیافتنی بودن آن ها...همان محال ها وغیرممکن ها....

ودوباره ودوباره تکرارمیکنم...

من نمیتوانم دربرابرشان بایستم...سخت است....پس تحملشان میکنم....

وسرازروی زانوان خیسم برمیدارم....

اشک هایم راجمع میکنم....ازروی صورتم....

ومی ایستموبه دنیای بیرون مینگرم...

نوشته شده در دو شنبه 10 شهريور 1393برچسب:,ساعت 2:42 توسط SecRet| |

 

خدایا!

دلگیرم !    دلگیر !!

ازدلم دلگیرم که چطوربه این راه آمدومن چقدردراین راه دروغ گفتم . . فریب دادم . . وحسرت خوردم . . .

وچه افسوس که نوجوانی وانرژی خویش رابه جای ریختن به پای خالقم . . . به پای ساخته ی دسته خالقم ریختم ونفهمیدم که چقدرزودگذشت و من

دیگرهمان من نیستم . . دنیایم عوض شده است . . دلم عوض شده است . . وانگارهیچ چیزسرجای خودنیست. . .

 

چه غمگین هنگامی است که خودمیفهمم که چه میکنم . . چه نمیکنم . . وچه میخاهم انجام دهم اما نمیتوانم . . !!!

پروردگارم!

یاریم ده تاازین دوره از زندگی طوفانی وپرتلاطمم خارج شوم وبه سوی یگانه خالق هستی ام بازگردم . . .

 

واین رادانستم که:

کردگارمن . . یگانه بخشده ای است که عفووگذشتش همیشگی وتکراری است که هیچ وقت تکرارنیست . . .

ومن این رامیدانم وبه او ایمان خواهم داشت . .

حال میفهمم که آری این بازگشت چه شیرین است موقع ای  که خدادرنزدیکی ام است ودرهنگام گذشت ازکوه های سخت زندگانیم اوست که دستم راگرفته وآرام درگوشم نجوامیکند:"من باتوام نگران نباش"

ومن تنهامیتوانم بگویم:"خدوندا متشکرم !!"

 

نوشته شده در دو شنبه 10 شهريور 1393برچسب:,ساعت 2:28 توسط SecRet| |

وقت خودکشی ما گرگ هاست…
بگذار جنگل بماند برای خرگوش های زیبایی که ادعای شیری میکنند !

 

نوشته شده در پنج شنبه 6 شهريور 1393برچسب:,ساعت 22:56 توسط SecRet| |

روزگــار عجیبی شــده…
حتی وقتی میخـندیـم
منظـورمـان چیـزه دیگـریست …!!

 

نوشته شده در پنج شنبه 6 شهريور 1393برچسب:,ساعت 22:50 توسط SecRet| |

دَم از بازی حکم میزنی!
دَم از حکم دل میزنی!
پس به زبان “قمار” برایت میگویم!
قمار زندگی را به کسی باختم که “تک” “دل” را با “خشت” برید!
باخت ِ زیبایی بود!
یاد گرفتم به دل ، “دل” نبندم!
یاد گرفتم از روی “دل” حکم نکنم!
دل را باید بُــر زد جایش سنگ ریخت که با خشت تک بــُری نکنند!

 

 

نوشته شده در پنج شنبه 6 شهريور 1393برچسب:,ساعت 22:42 توسط SecRet| |


Power By: LoxBlog.Com